جوانه:

حاج آقا: سلام! من از شما خواهش می کنم نامه مرا بخوانید و جز خواندن این نامه انتظار دیگری از شما ندارم. حاج آقا! از این که وقت شما را می گیرم، مرا ببخشید.

من بچه ملایرم، دانشجوی ورودی همین ترم هنوز هم با دانشگاه چندان آشنا نشده ام جریانی برای من اتفاق افتاده که دوست دارم برای شما تعریف کنم.

حدود یک سال پیش در محله ما و در همسایگی ما خانواده ای بودند که خدا تنها یک دختر به آنها داده بود. پدر خانواده عمرش را به شما داد و مادروی هم پس از مدتی زن یک مرد نهاوندی شد و از ملایر رفت نهاوند.

این دختر که هیجده سال از عمرش می گذشت در ملایر به دایی هایش سپرده شد. دایی ها آدم های بی مسئولیتی بودند و توجهی به این دختر جوان نداشتند.

او رها شد در کوچه و خیابان دختری بی سر و سامان بدون سرپرست درست و حسابی! من مدتی اورا زیر نظر داشتم. می دیدم جوانهای محله چطور سر راهش را می گیرند، دهها متلک بارش می کنند و مزاحمش می شوند. با خود گفتم: فلانی غیرتت کو؟ جوانمردی ات کجا ست؟

دلم می خواست او را از این وضع نجات بدهم، اما راهش را نمی دانستم خیلی فکر کردم تا بالاخره تصمصم گرفتم با او ازدواج کنم در حالی که اه در بساط نداشتم نه پول و پله یی در کار بود، نه خانه و زندگی مرتبی ...

او هم نه ثروتی داشت که به آن دل ببندم و نه زیبائی و وجاهتی که چشمم را پر کند. هیچ! خدا شاهد است فقط و فقط قصدم نجات او بود.

با پدر و مادرم موضوع را مطرح کردم، به شدت با آن مخالفت کردند اما من که سرنوشت این دختر را تباه می دیدم، نمی توانستم دست روی دست بگذارم و به سادگی از این ماجرا بگذرم هر چند آنان طردم کنند.

در یک محله مخروبه شهر یک زیر پله ای اجاره کردم به ماهی هشتصد تومان، او را عقد کردم و بی هیچ تشریفاتی بردم به خانه بخت!!

نه کسی ازدواج را به ما تبریک گفت و نه کسی سر به خانه ما زد...

چیزی نگذشت که همسرم به شدت مریض شد و من در رشته مهندسی ... با بالاترین رتبه قبول شدم. دغدغه ورود به دانشگاه همراه شد با بیماری این زن مظلوم که گوشه خانه افتاده بود و من پولی برای مداوایش نداشتم. به هر که می شناختم رو انداختم تا توانستم دویست و پنجاه هزار تومان فراهم کرده و صرف درمان همسرم کنم الان چند روزی است که به دانشگاه آمده ام اسم نویسی و انتخاب واحد کرده ام...

اما فکر بیماری غریب که عنوان همسری مرا به یدک می کشد و صدها کیلومتر با من فاصله دارد، لحظه ای رهایم نمی کند.بغض گلویم را فشرده و کلاسهای درس دارند شروع می شوند. من چه کنم؟

 

- او روحانی آن دانشگاه بود . و مشاور دانشجویان، چند بار این نامه را از اول تا آخر خواند و گریست. بعد هم آن دانشجو را فرا خواند. او گفت و اشک ریخت، این شنید. و گریه کرد. چه می توانست بکند، خودش هم متوجه نشد، اما انگار جمله ای را در دهانش گذاشتند رو کرد به آن جوان و با قاطعیت به او گفت: پسر برو با من در تماس باش. من قول می دم که خدا کار تو را جور کند، تو صد در صد سعادتمند می شی!

جوان دانشجو برخاست و رفت و آن روحانی دلسوز را با کوهی از غم و اندوه تنها گذاشت. هر چند فکر می کرد راه به جایی نمی برد، دلش برای جوان می سوخت. چطور می شد این همه مشکل را حل کرد؟ از لحظه ایی که جوان دانشجو در اتاق را آهسته بست و رفت تا لحظه ای که صدای زنگ تلفن در فضا طنین افکند، حتی یک ساعت هم نگذشت. معاون دانشجویی دانشگاه بود؛ روحانی مشاور صدای او را می شناخت. سلام و علیک و تعارفات لازم کردند و بعد.

حاج آقا! یک دانشجویی که مشکل حاد ازدواج داشته باشه، سراغ ندارید؟

چطور مگه؟ خیره!

چند دقیقه پیش از وزارت خونه زنگ زدند که یه سیصد تومنی هست، میخوان به دانشجویی بدن که تازه ازدواج کرده و واقعا به این پول نیاز داشته باشه.

حالا نمی شد این پول رو شیش تا پنجاه تومنش کنین مشکل شیش نفر حل بشه؟

نه حاج آقا: بانی اش گفته فقط به یک نفر داده بشه!

دقایقی بعد، معاون دانشجویی دانشگاه در اتاق روحانی مشاور بود به او گفت این نامه را بخون، من از طرف خدا به این جوون قول دادم که مشکلش حل بشه!

...و دقایقی پس از آن، مهندس نامه ای نوشت و به دست جوان دانشجو جوان داد تا به تهران برود و چک سیصد هزار تومانی را تحویل بگیرد.

آخر ترم یکدیگر را دیدند، توی سلف! جلو آمد و گفت: حاج آقا؛سیصد هزار تومنو گرفتم، دویست و پنجاه تا شو دادم بابت بدهی ام، با پنجاه هزا تومانش هم دستی به سر و روی زندگی ام کشیدم. زنم کاملا خوب شد و مادر و پدر هم ما رو قبول کردند و توی خونه خودشون راهمون دادند.

مادرم اگر دخترشو نبینه باکی نیست، اما از این عروسش نمی تونه جدا شه!

منم دارم درسمو می خونم و امروز به لطف خدا هیچ مشکلی ندارم ...

حاج آقا فقط یک نکته باقی مونده!

شما چطور اون جور قرص و محکم گفتین که خدا همه مشکلات منو حل می کنه؟!

پاسخش لبخندی بود توام با رضایتمندی.

فقط چند جمله به او گفت:

جوون، خدا با مرام تر از اونه که یک قدم برای بنده اش برداری و اون ده قدم برای تو بر نداره

این تازه یک قدم بود، منتظر نه قدم دیگرش باش

نشریه پرسمان: پیش شماره هفتم